عاشقونه


❤عشق بی پناه ❤

✿عشقی پر از تنهایی✿

پسرکی بود عا شق دخترکی

روزها گذشت و دخترک نیز عاشق شد

هر دو عاشق دلتنگ بدون هم زندگی برا شون معنی نداشت

گاهی اوقات که با هم میرفتن بیرون اونقدر مست هم میشدن که فراموش میکردن

مردم دارن نگاه هشون میکنن .اونا همیشه وقتی همدیگه رو میدیدن عشق بازی را

شروع میکردن اونقدر لذت میبردن

که اگه یه روز از هم دور بودن از دلتنگی دق میکردن.

روز ها میگذشت و اونا هم با روزگار عشقشون را نسبت به هم بیشتر بیشتر میکردن

تا گذشت و روزی دخترک حالش بد شد و از حال رفت

پسرک هول شده بود نگران نمیدونست چی کار کنه

سریع اونو به بیمارستان رسوند .

دکتر وقتی اونو ماینه کرد رو به پسرک کرد و گفت با اون چه نسبتی داری؟

پسرک سرش را بالا گرفت

و گفت اون لیلی منه عشق منه من مجنونه اونم من عشق اونم . . .

دکتر از صداقت پسرک خوشش آمد و به او

گفت حالش خوبه فقط باید یک آزمایش بدهد .

دخترک پس از به هوش آمدن وقتی پسرک را دید دردش را فراموش کرد.

اون رفت و آزمایش داد .

روزه بعد پسرک با جوابه آزمایش پیشه دکتر رفت .

وقتی دکتر جواب آزمایش را دید دهنش قلف شده بود.

رفت کنار پسرک و با کلی مقدمه چینی به پسرک گفت: . . .

ناگهان دنیا برای پسرک سیاه شد.

از حال رفت دیگه دوست نداشت چشماش را باز کنه

تا نیمه های شب در خیابان ها قدم میزد قدم هایی پر از نا امیدی

حتی دیگر جواب تلفن های دخترک را هم نمی تونست بده .

روزه بعد با دخترک قرار داشت با نا امیدی رفت.

برای این که دخترک ناراحت نشود به عشق بازی هایش ادامه داد و هیچ نگفت.

ولی دخترک از جواب آزمایش سراغ میگرفت و پسرک هر روز بهانه ای میاورد.

هر روز افسرده و افسرده تر میشد تا اینکه دیگر دخترک تاب نیاورد و از او

خواهش کرد که بگوید .

اونقدر اسرار کرد که پسرک به او گفت :

اگر میخوای بدونی فردا بیا خونه مون تا بهت بگم.

دخترک تعجب کرد آخه تا حالا پسرک از او نخواسته بود که به خونشون برود.

برای آرامش پسرک قبول کرد.

روز بعد دخترک آمد.

ابتدا کمی صحبت کردن و بعد از دقایقی پسرک روبه دختر کرد و به او گفت:

میخواهم امروز با هم س ک س داشته باشیم.

ناگهان دخترک به خود آمد و گفت چی؟!

پسرک گفت : س ک س

دخترک بر خود افسوس میخورد که چرا به او اعتماد کرده و عاشق شده

بلند شد و راه افتاد که برود

ناگهان پسرک جلوی اون ایستاد و بهش گفت: باید امروز با هم س ک س داشته باشیم.

دخترک سیلی محکمی به پسرک زد و به اون گفت خفه شو

پسرک دستای اونو گرفت و با خواهش از او خواست

دخترک با گریه میگفت میدونی الان اولین باری که به من دست زد ی

تو پاک بودی اما چرا حالا ...

پسرک نذاشت چیزه دیگه ای بگه

پسرک اونو گرفت و به سمت اتاق خوابش برد.

دخترک جیق میکشید.

پسرک لباسهای اون را به زور در آورد و بعد از خودش را.

دخترک جیق میکشید التماس میکرد گریه اما . . .

پسرک به دخترک تجاوز کرد و دخترک هیچ کاری نمی تونست بکند و

فقط گریه میکرد به حال خودش که چرا. . .

بعد از تمام شدن کارش کنار دخترک دراز کشید و اشکاش را پاک میکرد

و آروم موهاش را نوازش میکرد.

دخترک دیگر حتی توان نداشت دست پسرک را کنار بزند.

فقط میگفت: خیلی پستی کثافت و به حرفاش ادامه میداد

پسرک بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد و با لبخندی معصومانه گفت:

حالا دیگه منم ایدز دارم !!!!!!!!!!!!!!

ناگهان دخترک ساکت شد هیچ نگفت و فقط به چشمانه پسرک خیره شده بود.

با بغض سنگینی به پسرک گفت یعنی من . . .

بغض شکست و اشک هایش جاری شد

با خود میگفت : او چقدر عاشقم بود؟!

پسرک اورا در آغوش کشید

پسرک هم دیگر نمیتوانست او را ساکت کند

چون چشم های خودشم هم خیسه خیس بود.

در آغوش هم عریان به خواب رفتند و فردا دیگر بیدار نشدند

**************************************************************************

دختري بود نابينا


که از خودش تنفر داشت


که از تمام دنيا تنفر داشت


و فقط يک نفر را دوست داشت


دلداده اش را


و با او چنين گفته بود


« اگر روزي قادر به ديدن باشم


حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم


عروس  گاه تو خواهم شد »



***


و چنين شد که آمد آن روزي


که يک نفر پيدا شد


که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد


و دختر آسمان را ديد و زمين را


رودخانه ها و درختها را


آدميان و پرنده ها را


و نفرت از روانش رخت بر بست



***


دلداده به ديدنش آمد


و ياد آورد وعده ديرينش شد :


« بيا و با من عروسي کن


ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »



***


دختر برخود بلرزيد


و به زمزمه با خود گفت :


« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »


دلداده اش هم نابينا بود


و دختر قاطعانه جواب داد:


قادر به همسري با او نيست



***


دلداده رو به ديگر سو کرد


که دختر اشکهايش را نبيند


و در حالي که از او دور مي شد گفت:


« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي

 

 


نظرات شما عزیزان:

❀ღƁƛƦƛƝღ❀
ساعت12:14---10 آذر 1393
سلام وبلاگت عالیه عزیزم موفق باشی
پاسخ:مرسی عزیزم


zahra
ساعت19:51---9 آذر 1393
salam/azizam........وبت محشرهههههههه...این متنو خوندمبهم سر بزن
پاسخ:مرسی چشم سر میزنم


دختری با عقاید خاص
ساعت19:40---7 آذر 1393

وقتی ارزش ها عوض میشوند عوضی ها با ارزش میشوند!!!!

دلم میخواد داد بزنم ب بعضیا بگم مد شدی ب همه میای....




debbie
ساعت19:37---7 آذر 1393
ﺣـــــﺴـــــــــﻮﺩ ﻧﯿـــــــﺴﺘــــــــما . . . .➺➺➺➺
ﺍﻣـــــــــــــــــــــــــ ـــــﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ
ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ
ﺍﻭﻣﺪ ...
پاسخ:هههه


دختری با عقاید خاص
ساعت15:18---7 آذر 1393
مرسی اومدی مهسا جوووونم………لینکی عزیزم
پاسخ:خواهش عزیزم


معصومه
ساعت12:58---7 آذر 1393
آدمـــ… ـــــا نمیتــ… ـــــونن هیـــــ … ــچ
چیـــــ… ـــــزو فرامــــ… ـــــموش کنـــ…ــن
فقـــــ. … ـــط میتـــ… ـــنن بــــ ‌‌‌… ـــــش
فکـــ…ـــــر نکنـــــ … ــن !
پاسخ:دقیقااا


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ پنج شنبه 6 آذر 1393برچسب:,در ساعت20:30 ❤Mahsa❤| |



طراح : صـ♥ـدفــ